وقتی صدای نوشته ها بلند می شود



▪ کاش میشد آدم ها رو مثل قالی تد ، اینقدری تد که گرد و غبار غم و خستگی و ناراحتی و سردرگمی از رو تنشون بلند شه بره هوا .

▪ میگن دوزخ بدتر از جهنمه میدونین چرا؟ چون تو دوزخ تکلیف آدما مشخص نیست ، دوزخ خود سردرگمی آدماست . میدونین تکلیف جهنمیا و بهشتیا معلومه ولی تکلیف دوزخیا؟! خدا داند


به جزء اینجا از همه ی جاهای دیگه تا اطلاع ثانوی لفت دادم ؛ یعنی اینستاگرامی که غیر فعال شده ، تلگرامی که حذف شده و . و حالا فقط اینجا رو دارم ، حوصله ام که  سر میره یا حتی وسط وقت های استراحت میام اینجا ؛ راحت و قشنگه ، میلم سخنم اگه باشه مینویسم وگرنه ستاره های وبلاگ رو یکی یکی خاموش میکنم ، گاهی هم نه . 

▪ البته اینکه چند دقیقه پیش خیلی بی دلیل و یهویی یه استوری گذاشتم رو حساب نکنید ، از اون چشم پوشی کنید . اخه بعد چند وقت بود دیگه  


صدای تیک تاک ساعت ، صدای قابله شستن مامان ، صدای پرنده های ساکن در درخت جلوی خانه ، صدای رفت و آمد ماشین ها . و آسمان آبی که انگار کودکی پشمک های چسبان خود را به سمت آن پرتاب کرده . و من درحالی که جزوه ی شیمی دستمه و قسم به ساعت هشت و نیم صبح که دلخواه ترین ساعت برای بیدار شدنه : )

* البته الان که آسمون ابری شده اونم از نوع خاکستری کم رنگش ^-^


و این اخرین ۱۸ اسفند ۹۷ است . این پست ها صرفا برای خالی نبودن آرشیو است . الان داری نهایت تلاشی که برای رسیدن به هدفت نیاز داری را انجام میدهی. باز هم ادامه بده . اگر ادامه بدهی ممکن است امید را بیابی ولی اگر ادامه ندهی قطعا بازنده ای و این تنها حتمی است که میشود گفت.


امروز دهم خرداد است ، تاریخی که اهمیتی ندارد. امروز قرار نبود روزی باشد که من بیایم و بنویسم ؛ اما خب دیگر زندگی همین است غیرقابل پیش بینی و گاهی چه خوب است که دست از پیش بینی های مسخره بردارم و بگذارم جریان مرا با خودش ببرد که بعدش ؛ میدانم جزاء این کار ختم میشود به نیستی! بالاخره دیگر هرچیزی پایانی دارد دختر. من دنیا را با قانون های نیوتون یاد گرفته ام و میدانم برای به دست آوردن چیزی باید چیز دیگری را از دست داد! وقتی به دیوار مشت میکوبی یاد باشد مشتی که دیوار به تو میزند رنگ ندارد شکل ندارد ولی حس میشود! تمام گیرنده های حسی که در تک تک بافت های پوستت وجود دارند و دقیقا آن گیرنده ی مکانیکی عزیز ؛ درد را حس میکنند. ته تهش میخواهم بگویم اگر زدی ، یک روزی یک جایی منتظر  باش که بخوری. میتوانی بنشینی و با جریان حرکت نکنی ولی میدانی خودت را محروم کردی از دیدن چیزهایی که قرار بود در انتظارت باشند؟ اوکی اگر میدانی صحبتی ندارم. ولی خطاب به خودم ، میدانی اواخر اردیبهشت بیست ساله شدی؟ میدانی آقای محبی گفت ، چرا دلسوز خودتان نیستید و دارید عمرتان را بدون هیچ هدفی یا دلیل خاصی میگذارنید؟ میدانی وقتی گفت چرا سالهایی که گذشت را جدی نگرفتید قیافه ی تو چه طور بود؟ قطعا نه! من هم نمیدانم چون من درون تو اسیر بودم. میدانی صبحی با "س" دعوا کردی سر هیچ و پوچ که البته هیچ و پوچم نبود خب ولی ولی چندین وقت بود که دوست داشتی رابطه ات را با او تمام کنی چون میدانستی بودن شما کنار هم برای هم بیشتر از شادی رنج آفرین است و درد آفرین؟! خیلی خب ولی یادت باشد روز هایی که دارند میروند اسمشان روز های زندگیست ؛ میخواهی با خوابیدن در تمام روز و چرخ زدن در این مدیا بگذرانی ، میخواهی با انجام دادن فعالیت های کوچک و دلگرم کننده و حتی کار های مفید بگذرانی . انتخاب با توست ولی یادت باشد زندگی همین است و دیگر هیچ! زندگی یک روز نیست که بیاید حتی یک دوره و یا یک اتفاق نیست که بیفتد! زندگی همین است! هر روز وقت داری که زندگی کنی ! اگر امروز بد بود ، اگر گریه کردی اگر رنج دیدی یادت باشد فردا هست! و فردا هم روز دیگریست .


چندوقتی میشه که یه جای دیگه شروع کردم به نوشتن , آرام و آهسته مینویسم . کسی نمیبینه . کسی هم نمیشناسه . مینویسم که دوباره پیدا کنم خودم رو . تا اون زمان وقتایی که هوا اونجا خیلی کم بود برای نفش کشیدن میام اینجا . مینویسم اما شاید کمتر . 


باید بگم میترسم . قدم هایی که دارم بر میدارم تهش میتونه به نوک کوه منجر بشه و حتی هر قدم اشتباهی میتونه باعث سقوط من بشه و حالا شاید پر استرس تر از دیروزم . میترسم , چون خیلیا تو کارم نه آوردن . خیلیا و من چاره ای ندارم دختر. دارم برنام میچینم و بیست و چهار ساعت شبانه روز رو تجسم میکنم . به شدت دلم درد میگیره به خاطر پدرم و البته مادرم .خدایا میشه ایندفعه همه جوره کمکم کنی؟ من همه ی خودمو میسپرم دستت همه چیز رو کنترل کن . همه چیز رو خوب تغییر بده . خدایا میدونی که جز تو کسی رو ندارم؟

میشه برام دعا کنید؟ کارم خوب پیش بره و بتونم سرافراز باشم پیش خدا و پدر و مادرم.


عجیب بود ، آروم بود ، من ایده آلی نداشتم ولی اون قطعا ایده آل بود . دیدنش عین تابش خورشید به آدم ؛ تابش هزاران هزار ذره ی آرامش بود . آغوشش؟ امن بود ، خواب راحت بود ، کرور کرور عشق بود . دلم دوباره وجودش رو میخواست . با خندیدنش ستاره ها تو دلم میدرخشیدن . اصرار داشت به ما شدن ، به بودن تا آخرش . از من؟ از من تاخیر بود ، شاید هم عذر تقصیر بود ، دل نگرانی بود . رویا بود ، خواب بعد اذان بود ، بیدار شدم نبود ، میشناختمش؟ نه ؛ اما شاید تو رویا خیلی اره ، دوباره خوابیدم ، رویا ساختم ، نبودش ، نیومد ، رفت .


اهنگ تیتراژ فیلم ژن خوک رو چاووشی خونده ، فک میکنم تنها خواننده ای برای منه که اهنگ هاش همیشه جدید و پرمفهومه.

ابتدای اهنگ :

دارم میرم از این خونه که رویاهاش پریشونه از این کوچه که دلتنگه


از این شهری که دلخونه تو دیگه پا به پام نیستی ولی من باز هم زندم


عجب جون سختیم من که هنوزم فکر آیندم

و یه جایی چاووشی میگه :

تو از چشام نمیخونی غمای بی زبونم رو غم داغی که سوزونده تا مغز استخونم رو


دوست دارم برم کربلا ، در بین الحرمین بنشینم. نوحه لکنت زبان حاج محمود کریمی را بگذارم و بعدش با تمام توانم گریه کنم . آنقدری که دیگر بلند نشوم ، آنقدری که دیگر مرا همان جا دفن کنند . کافیست نوحه ؛ که نه ، به نظرم باید بگویم روضه ، کافیست روضه پخش شود و منی که به دلِ سنگ بودن معروف بودم بین این جماعت چون طفلی گریه کنم . همینقدر می گویم که گوش کنید ، لینک دانلود همین پایین است 

دریافت

*عنوان نوحه لکنت زبان - حاج محمود کربمی


میترسیدم ازاینکه نشه ، ازاینکه کارها جور نشه ، ازاینکه مامان اجازه نده .تو دلم دعا کردم. دعا کردم و دعا کردم. خیلی دعا کردم. یادم افتاد میگفت تو سختی ها توسل میکنم به حضرت زهرا(س) که توسل کن که نذر کن. یاد ط دسته دار افتادم که گفت شب قبل از یه خانمی مشکل گشا گرفته. یاد مسجد صاحب امان( عج) شهر افتادم. همه رو به هم وصل کردم. نذر کردم . توسل کردم به بی بی فاطمه ی زهرا(س) که کارام رو جفت و جور کنه که کمکم کنه و تو راه سختم یاور باشه . که یه روزی که در توانم بود برم مسجد صاحب امان(عج) مشکل گشا رو بین آدم ها قسمت کنم. تو راه ترسیدم ، لرزیدم که نکنه پا پس بکشم نکنه نتونم ، نکنه کم بیارم ، نکنه نشه. یادم اومدم توسل کردم. یادم اومد خدا هست پس ترس دیگه چیه؟ ترس برای چیه؟ و بعدش دلم آروم شد . 

* محرم شروع شده و من هنوز قسمتم نشده برم جایی که با روضه هاش دریای پشت سد رو خالی کنم ، که به یاد بیارم عظمت آقامون حسین(ع) رو. شما اگه قسمتتون شده برین و من رو هم یادتون باشه رفقا

ادامه مطلب

یه سری چیزها یه زمان مخصوصی داره یه تایم محدود ، مثل چای دارچینی که اگه بعد از گذشت یک ساعت صرف نشه ؛ درسته که چای و دارچین هنوز همونجا هست ولی اگه سر وقت نخوریم ، اگه اون لحظه ای که بوی عطر و بخار دلچسب چای بلند میشه نخوریم دیگه نمیتونم این لذت رو بچشیم دیگه اون مزه وجود نداره . اینهمه داستان سرایی کردم که بگم درسته که ما یه چیزایی رو تعیین نکردیم مثل همین مدت زمان طولانی بودن عطر و گرمای چای و یا حتی بعضی از لحظات و فرصت های خوب ، ولی یادمون باشه بعضی چیزها یه تاریخ محدودی دارند . مثال بارز میخواین؟ همین روز های زندگی همین هفت آبان ۹۸ که به هیچ وجه تکرار نمیشه دیگه میخوام بگم به ما آدم ها یه سری دوره های محدود هدیه شده / تحمیل شده یا هرچیزی که اسمش رو میذارین . این دوره ها یه زمان خاصی دارن و برنمیگردن! میخوام بگم برای همه ی ما یه روزی میاد که زمانمون تموم میشه ، از ته دلم براتون آرزو میکنم روزی که این اتفاق افتاد - بعد ۱۲۰ سال- اون روز منتظر فرصت جبران نبوده باشید خودتون رو با این جمله که من یه هفت آبان دیگه هم دارم - مثلا هفت ابان۹۹ - گول نزنید . امیدوارم تمام اون روز رو زندگی کرده باشید . 

وقتی از زندگی کردن حرف میزنیم آدم ها ذهنشون عجیب و غریب میشه ، میرن دنبال سمبل میگردن ، دنبال یه روز بارونی که بیکار باشن و جلوی شومینه در حالی که کنارشون یه لیوان چای/قهوه داغ هست کتاب موردعلاقه شون رو بخونند . اما میدونید وقتی میگیم زندگی کردن ،  یعنی چی؟ یعنی اینکه آهای دختر/ پسر بگرد دنبال نشانه های کوچیکی که روزت رو دارن بهتر میکنند . بگرد دنبال رد ِ پای خدا ، بگرد دنبال لبخندی که بعد دیدن یه آدم یا حتی بعد دیدن آسمون سرد بعد بارون  یا حتی پیاده روی طولانی و پا دردی که نشدن میده هنوز کلی راه نرفته هست که باید بریم ولی آفرین خوب از پسش بر اومدی تا اینجا باش . میخوام بگم امروز و دیروز برای من سخت بودن و طولانی و شاید به اندازه ی یک هفته از دیروز عصری که به خونه جدیدم -خوابگاه- مهاجرت کردم . از دیشب که تا صبح به معنای واقعی کلمه نخوابیدم ، تا امروز که همراه هم اتاقی حدودا سه ساعت ِ تمام تو شهر قدم زدیم و زنبیل خرید به دست کلی گشتم . از ظهری که مسیر دانشگاه تا خوابگاه رو نیم ساعته طی کردم اونم با سرعت لاک پشت! از اولین اسنپ تنهایی سر صبح . از اولین کلاسی که قرار بود تشکیل بشه و نشد از اولین بار اتوبوس سوار شدن خط واحد با هم اتاقی ، از دوش گرفتن بعد اینهمه خستگی و انداختن پتو و تشک و خزیدن به درون گرمای دو پتو و تا نسکافه ای که بد موقع خورده شد و منو بی خواب کرده ، از همین خسته و کوفته بودن تا شام نخوردن . تا با شکم پر سر و صدا از گرسنگی نون و پنیر خوردن ، و حتی تا این لحظه که هم اتاقی هام خوابن و من حدودا یک ساعت پیش با خوردن یه نوافن به پاهام کمی بی حسی هدیه کردم . ته ته همه ی حرف هام اینه که دیشب و امروز سخت بود . و طولانی ولی گذشت . پرونده ی ۶ آبان پربار گذشت . بهتون بگم من خدا رو تو لحظه لحظه ها دیدم و حس کردم باورتون میشه؟! بله من دیدمش و میخوام بگم راه دیدنش اینه ایمان بهش رو مهمون دائمی قلبتون کنید . اعتقاد داشته باشید به ایمانتون ، اعتقاد


دوست عزیزی که برام کامنت داده بودین  که نوشته های منو میخونید و بعضی از اون ها رو نگه داشتین که دیدتون به زندگی بهتر از اینی که هست بشه . میخوام بگم اول صبحی خیلی خوشحالم کردین . خیلی :)) راستش دست و دلم به نوشتن توی اون یکی وبلاگ نمیره . میدونین عین یه دختر بچه -حال الانم- که دست و پا میزد که مستقل بشه و بره دور از خونه زندگی کنه ولی  الان دلش تنگ شده برای خونه . باید بگم منم به شدت دلتنگ اینجا شدم با اینکه چند وقت قبل گفتم اینجا غریبه س برام ولی به شدت الان دلتنگم میخوام بگم با اجازه هستم فعلا و اینجا مینویسم و فعلا قضیه اون وبلاگ کنسل شده  . #میدونم خیلی بد قول هستم . # شرمندگی 


سلام . از اونجایی که راه ارتباطی(وبلاگ) برای پاسخ به شما وجود نداره من مجبورم اینجا به شما جواب بدم . و عذرخواهی من بابت پاسخ دیرهنگام رو پذیرا باشید .

از اینکه اینقدر به من و بلاگم لطف دارین ممنونم :)) من واقعا خوشحال میشم وقتی کسی وقت میذاره و به پست های من واکنش نشون میده و نظرش رو بیان میکنه . همونطور که قبلتر ها گفته بودم اینجا نظر دادن اجباری نیست ولی خوشحال میشم اگر کسی نظرش رو بیان کنه و قطعا با روی باز میپذیرم. و درمورد وبلاگ نویسی به نظرم انجامش بدین . راستش رو بخواین بعضی وقتا که نوشته های قبلنم رو میخورم حالم ازشون به هم میخوره ولی خب فکر میکنم باید از یه جایی شروع میکردم که میرسیدم به تقریبا بی پروا نوشتن الانم ، گرچه الانم خوب نیستم ولی از قبلا بهترم :دی  و امیدوارم یه وبلاگ درست کنین و بنویسید و یه یه راه ارتباطی برای پاسخ به نظراتتون هم ایجاد بشه ^__^


• یکشنبه که فارسی عمومی داشتیم با استاد پر پشت مویی که دوستان فقط به خاطر اینکه ساعت کلاسش یازده و نیم است و ساعت کلاس  خودمان هشت صبح است در کلاس او حاضر میشوند. استاد در مورد یک غزل درس میداد که نمی دانم بحث به کجا کشید که گفت : میدانید ؛ هر آدمی انسان نیست ، همه ی ما آدم هستیم ولی همه ی ما انسان نیستیم . حرفی که زد شاید به نظر ساده بیاید شاید هم نه ولی فکر من را مشغول کرد ، خیلی هم مشغول کرد . 

• بابا را دیدم و مامان را هم و البته برادر جان را هم همینطور . لیست خرجی ها را دانه به دانه نوشتم ، از کمترینش که میشود هزینه بلیط اتوبوس تا خرید کتاب ها و لیزر و . همه را با جزئیات نوشتم . بابا جمع کل را میبیند و میگوید به به ولخرج هم شدی! چشم هایم را درشت میکنم و میگویم ببین فقط هزینه های اصلی بوده ها ؛ چیز اضافه ای خرج نکردم ، بعدش میگوید گفتم ولخرج؟ نه اشتباه شد منظورم این بود که مفلس شدی دخترکم و بعد هردو خندیم   

• دایی "ر" میگوید دختر جان مثل مامانت نشو . مثل مامانت که آن وقت ها همه ی حقوقش را خرج ما میکرد و خودش را در اولویت نمیذاشت نباش مثل مامانت که خرید تلویزیون رنگی برای ما اولویت اولش بود و خودش اولویت اخر بود نباش . خودت را مهمانِ

شام و نهار رستوران کن ، کافه ها را بگرد و هرچقدر میخواهی خرج کن و عشق و حال دنیا را ببر. خندیدم ؛ از درد ؟ نه . فقط خندیدم چون من آمده بودم که خودم را بندازم در دریای رنج و سختی . امده بودم خودم را بندازم و در اقیانوس شنا کردن را یاد بگیرم نه با تیوپ شنا ؛ نجات پیدا کردن از غرق شدن را . اینها را نگفتم ولی با خنده سرم را تکان دادم و گفتم باشه ؛ باشه .

• از اینکه خرجی هایم را حساب و کتاب میکنم ، ازاینکه خودم را مجبور میکنم یه سری مسیرها را پیدا طی کنم . از اینکه بابا و مامان را راضی میکنم که اجازه دهند کمی سفت و سخت باشم و اب از مشتم تکان نخورد ، از اینکه ریز خرید ها را در دفترچه ام ثبت میکنم و خوشحالم . اندکی احتیاج داشتم بزرگ شم و حالا اندک اندک دارم تجربه اش میکنم .


این چند روز به خیلی چیز ها فکر کردم ؛ خیلی . اما زمانی برای ثبت کردن اون ها نداشتم . میدونین من ارزوهام رو خرد کردم و به قسمت های خیلی کوچیکی تقسیم کردم که بتونم کم کم اون ها رو انجام بدم . و فکر میکنم تو این زمان چند تا از اونها رو انتخاب کردم و دارم انجام میدم . مثلا من پیاده روی های طولانی رو دوست دارم و مسیر نیم ساعته دانشگاه تا خوابگاهم رو پیدا میرم و اجازه بدین بگم در طول یک روز بیشتر از هفت بار مورد آزار کلامی قرار گرفتم و داشتم فکرمیکردم در طول بیست سال زندگیم در زادگاهم دو مورد یا شایدم یک مورد آزار کلامی رو تجربه کردم . با اینکه تعدادشون زیاده ولی من سعی کردم توجه نکنم چون قطعا مشکل از من نیست و دلیلی برای توجه وجود نداره . بگذریم . پنجره ی آشپزخانه ی خوابگاه رو دوست دارم رو به آسمون و خونه های کوچیک و بزرگی باز میشه من حتی تراس خوابگاه رو هم دوست دارم . 

نظامی میگه " در نومیدی بسی امید است " دارم فکر میکنم منظورش در ابعاد وسیع تر چی میتونه باشه؟  یه وقت هایی گیج میشم و خسته . یه وقت هایی با خودم فکر میکنم که چی؟ بعدش چی؟ و بعدترش؟ و باید چه کاری رو انجام داد؟  یه وقت هایی خودم درِ نا امیدی رو باز میکنم و میگم تو این ظلمات دنبال امید بگرد . یه وقت هایی کم میارم و فکر میکنم لازمه این کم آوردن و نا امید شدن ، چون یه وقت هایی تو نا امیدیه که امید حقیقی پیدا میشه . چند روز قبل استادمون بهمون گفت راجب امید صحبت کنید ، و من خیلی فکر کردم . راجب اینکه واقعا چیه؟ کی میدونه چی راجبه ش درسته یا غلط؟ اصلا کی میدونه چیزایی که  فکر میکنیم راجب امید درستن واقعا درسته؟ نمیدونم

الان که اینا رو دارم مینویسم نزدیکای ساعت هشت صبحه . پتو پیچ کنار بخاری خونه دایی خوابیدم و حس میکنم امن ترین جا کنار بخاری تو روزها و شب های زمستانه :))


همیشه یه قدم عقب بودم ؛ یه قدم از تجزیه و تحلیل و واکنش نشون دادن به حوادث عقب بودم . به وقت عزاداری یه قدم عقب بودم ، به وقت شادی یه قدم عقب بودم ، به وقت غم یه قدم عقب بودم ، به وقت دلتنگی یه قدم عقب بودم ، به وقت ناراحتی یه قدم عقب بودم . الانم عقبم . الان به وقت گریه خیلی عقبم . حالا که باید از شدت سختی و درد و هزار کوفت و زهر مار گریه کنم عقبم . حالا نشستم و به این فکر میکنم از کی اینقدر بی حال شدم که حتی نمیتونم گریه کنم . از درد شکم کنار بخاری خوابم برده بود و ویزیت دکتر رو پیچوندم . از درد اینکه تنها بودن و ضعیف بودن رو واقعا احساس میکنم ناراحتم . قبول میکنم "زن" تو جامعه ی ما خیلی "ضعیف شده" ؛ از محدودیت هایی که هیچ وقت قرار نیست قویش کنن بلکه ضعیف ترش میکنن. این جمله اخر ربطه ش به متن رو فقط خودم میدونم و بماند و بماند  


خیلی بی دلیل یا شایدم با دلیل تصمیم گرفتم بهت بگم دوست دارم .خیلی هم دوست دارم. از اینکه دیروز همش منتظر بودی بهت زنگ بزنم و من تو خواب غفلت بودم عذر میخوام . از اینکه تمام دیروز ناخوش بوم و بعدش دیدم یه تماس از طرف تو دارم و بهت زنگ زدم و گفتی حالت خوبه و دکتر گفته که خداروشکر  معاینه ت هم خوب بوده خیلی خوشحالم ؛ ولی امروز وقتی "ط" گفت که کلی منتظرم بودی که خودم ساعت یازده / دوازده بهت زنگ بزنم و مدام میپرسیدی که من زنگ زدم یا نه دلم شکست . صدای ترک بردن قلبم رو شنیدم صدای شکستنش رو هم ، همینطور دردش رو حس کردم . تیری که به قلبم خورد رو هم حس کردم . به "ط" گفتم حالم بد شد ؛ خیلی هم بد شد و بعدش که الان باشه دلم میخواد پرواز کنم بیام پیشت که منو تو بغلت جا کنی که بعدش هی بگی بخواب دیگه . ببخشید مامان . من هیچ وقت بچه ی خوبی برات نبودم . "هیچ وقت" ولی تو " همیشه" برام بهترین مامان توی دو عالم هستی  و بودی ؛ "همیشه" دوست دارم و عاشقتم .


• بعضی وقت ها فکر میکنم آیا واقعا زمان کافی برای من وجود داره که خودم رو تغییر بدم؟ که بکوبم دوباره بسازم؟ نمیدونم ؛ راستش زیاد امیدوار نیستم.

• عادت کردم که به حرف دیگران گوش کنم . بعدش وقتی اتفاق ها درست پیش نمیرن خودمو میزنم کنار و میگم اوه دیدین همه ش به خاطر این بود که به حرف شما گوش کردم و اجازه بدین بگم عین "سگ" پشیمونم . و هر دفعه بازم تکرار میکنم .

• فردا کلی کار دارم و امروز رو باید صرف مطالعه میشد ولی فقط دور خودم چرخیدم ، بیخود رفتم مطب دکتری که فک کردم ساعت یازده شب بهم وقت میده ولی حدودا چهل دقیقه  پیش پیام اومد و فهمیدم که الان نوبتم رسیده و منم لفت ده لایف دادم و ولش کردم . الانم اینجا جمع شش به علاوه ی یکه که اون یک منم ؛ تشکیل شده و دارن اهنگ میزارن و از کردی و فارسی و خارجی و گذاشتن و دارن میرقصن/میرقصیم (حالا اندکی هم من) . باید بگم که من جدیدا فهمیدم اهنگ کردی عالیههه ، قشنگ ادم باهاش حال میاد آقااا . خلاصه که خوش میگذره :)))


اگه دیدین یه دختری با لباسای توی خونه ، عبا به سر با موهای پفی و عینک دایره ای شکل یک نایلون صمون دستشه و درحالی که چشاش خواب آلوده داره از کنارتون رد میشه بهش سلام کنید ، چون اون منم که صبحی هوس نیمرو با صمون کرده :))))

*اگر نمیدونید صمون چیه باید بگم سه به هیچ از شما جلوتر هستیم :دی برای اطلاعات بیشتر گوگل کنید .


نزدیکای ظهر یه خبر بدی رو شنیدم ، خبری که نمیتونستم باور کنم‌ ، خبری که منو خیلی شوکه کرد. ط دسته دار به مامان زنگ زده بود و گفت دیروز عصر که مسیر نود و خورده ای کیلومتر تا مرکز استان رو برای آزمون استخدامی لعنتی رفته بودن موقع برگشت یه تصادف اتفاق افتاده بود ، گفت اولش فکر کرده خواهر خانم "ز" فوت شده ولی صبح که زنگ زده و پرس و جو کرده دیده خود خانم "ز" فوت شده . خانم "ز" مربی باشگاهمون بود . خانم قشنگ و مودب . کسی که با دقت و حوصله و البته لبخند تمام یک ماهی که من باشگاه رفتم هر روز حرکات رو برام توضیح میداد و هر بار که لبخند میزد قشنگ تر میشد . امروز که رفتیم مراسم خاکسپاریش من به جمعیت نگاه میکردم و باور نمیشد اون رفته . به لبخند هاش فکر میکردم به راه رفتنش . به تمام اجزای زیباش . و بعدش فقط فکر میکردم مرگ هیچ وقت برام پذیرفتنی نبوده . ندیدن آدم ها رو میتونم تحمل کنم اما هیچ وقت ندیدنشون رو نه . براش آروم اروم اشک ریختم و از خدا براش طلب بخشش و معرفت کردم با اینکه میدونم خدا حواسش به اون هست و اینقدر خوبه که به دعای من نیازی نداشته باشه ولی بازم میگم خدایا امشب اون دیگه مهمون دائم تو شده . حواست بهش باشه و خواهش میکنم بهش سخت نگیر . به احترام همه ی لبخند هاش و به احترام همه لحظات شاد و خوبی که برای همه ی ما رقم زد و به احترام خودت که بخشنده بودنِ تو اولین صفتی بود که بهمون یاد دادن و اولین صفتی بود که تو خودت رو باهاش توصیف کردی


دیشب/ دیروز ،  یه دوست عزیزی بعد از احوالپرسی و اینکه طرف اونا هوا چه جوریه و منم گفتم که این طرفا سرده و فلان؛ بهم گفت که کلی لباس گرم بپوشم و شال گردن و کلاه فراموشم نشه. منم چشم گفتم .‌ همون دیشب بارون بارید ؛ نم نم . صبحشم بارون بارید ، اما کم بود ، شیطونه بهم گفت که هوا خوبه ؛ تو که چند روزه از اون شدت سرما و پتو پیچ اومدی بیرون و گرمت شده(!) بهتره امروز لباس بافتت رو تنت نکنی . و بزارین بگم که خودمم تنبلیم اومد البته . بعد از چند دقیقه که از خروج من از خونه گذشت بارون شدت گرفت و بارید و بارید . بعد کلاس رفتم آزمایشگاه جواب آزمایش رو بگیرم که دیدم تاریخ جوابش برای هفته ی دیگه س . بعدش بازم زیر بارون راه رفتم . سردرگم میچرخیدم ، خیس خیس شدم و یاد پیام های دیشب اون دوست عزیز افتادم ، یاد چشمی که گفتم . بعدش سرما رو با تموم وجودم حس کردم . ته گلوم که میسوخت رو هم حس کردم و به این فکر کردم چقدر باید تو حرف زدن محتاط  بشم ، چقدر باید دقت کنم چیزی که میگم رو عملی کنم . چقدر باید به چشم هایی که میگم عمل کنم . موش ابکشیده شده اومدم خونه زن دایی . لباسامو عوض کردم و کنار بخاری نشستم و همش دارم فکر میکنم که چقدر خوبه زمستون علاوه بر جسمتون روحتون رو هم گرم کنید ، حالا یا میخواد کسی باشه یا اینکه خودتون ، بالاخره حواستون باشه .

*البته خودم رو مهمون یه ساندویچ  فلافل کردم ، جاتون خالی چسبید تو این هوا :))


پست قبلی دست های باباست . آن خط  "L" مانند هم یادگار دهه ی شصت و روزهای جنگ است ، یادگاری های زیادی دارد ؛ خیلی زیاد . وقت های ناراحتی و عصبانیت بازوهای بابا را چنگ می اندازم و نیشگون میگیرم اینقدری که داد بابا بلند شود و بگوید اون چنگال های پلنگت رو بردار درد میکنه که البته مشاهده میکنید من یه پلنگ ناخون کوتاه هستم :دی دیشب وقتی بابا ناخون هایم را دید گفت: یا بگیرشون یا سوهانشون بزن ، چیه اینقدر کج و کوله . البته قبلش چیز دیگه ای گفت که فعلا خارج از توانمه بخوام توضیح اضافه بدم. گفتم: بلد نیستم میرم سوهان میارم خودت سوهانشون بکش. رفتم گشتم و گشتم اما نبود ، سوهان تو خونه دومم جا مونده بود . گشتم و گشتم فقط همون ناخون گیر رو پیدا کردم ، بهش دادم و اونم بی توجه به دایی و "ط دسته دار" به همون صورت عکس قبل درازکشیده سوهان زد . هر ده تا انگشتمو سوهان زد


• به طرز عجیبی افسار همه چیز دستته و دستت نیست . به طرز عجیبی هر اتفاقی میتونه تقصیر خودت باشه میتونه نباشه . به طرز عجیبی میتونی هم موقعیت رو درست کنی هم میتونی دست نخورده نگهش داری . به طرز عجیبی از این همه اختیار نامحدود محدود میترسم . میخواین عمق ماجرا رو درک کنید؟! یاد اینترنت نامحدود محدود  مخابرات بیفتین ؛ البته اگه بشناسین . 

• دارم یه سریال خیلی قشنگ رو میبینم ، سریال آبکی نیست ؛ یعنی نمیشه بعد از اولین قسمتش کل داستان رو حدس زد ، قشنگه و باید خیلی صبور باشید و آرام . چون هرکسی نمیتونه نگاش کنه ، ممکنه همه کسی جذبش نشه . داستانش در مورد یه زنه که تو یه شرکت کار میکنه و شوهرش رئیسشه ، این زن زندگی خوب و آرومی داره و ماجرا از وقتی شروع میشه که یه پیام با این عنوان براش فرستاده میشه " شوهرت با یکی از اعضای تیمت رابطه داره " داستان کشمکش بین اعتقادی که قبلا داشته و اتفاقاتی که اعتفاداتش رو میتونه زیر سوال ببره ظن و گمان های بی پایان ، تکه های پازلی که ما با کمک اون زن کنار هم میچینیم و آخر سر میبینم اره البته که میشه دو تا تکه پازل بهم بخورن ولی حتی میشه اون شکلی که باید رو تشکیل ندن و عوضی باشن‌ . خیلی وقت بود بهت زده نشده بود با یه سریال ، فحش ندادم ، گریه نکردم ، پشت سرهم از دیالوگاش اسکرین نگرفتم . قشنگه . دوسش دارم . لجمو درمیاره . کفریم میکنه . اما "از نظر من قشنگه " و دوسش دارم و صد هزاران البته که امان از موسیقی متنش که بینهایت دلرباس ، به وقته  و خیلی خوب با همه چیز مچ شده :))

 

vip - 2019 / Episode11 * 


برگه های پاره شده دفتر خاطرات "ط" را که دیدم فکر کردم چقدر خاطرات ِ دفتری قشنگ است و یکهو دلم تنگ شد . فکر میکنم بهتر است پناه ببرم به دوران خاطره نویسی یا همان روزانه نویسی های  دفتری آن وقت ها

خیلی چیزها هست که نمیشه اینجا نوشت . خیلی وقت ها خودم رو سانسور میکنم و حالا میبینم من پر شدم و مکانی برای تخلیه وجود نداره . واقعا که نوشتن روی کاغذ به آدم آرامش میده


اهنگ  hello از بانو Adele درحال پخشه ، به کاور اهنگ نگاه میکنم با یه فونت که چشمم رو گرفته نوشته " نگران باش ، حل نمیشه " اولش خوندم نگران نباش حل میشه ؛ بعدش خوندم نگران نباش حل نمیشه ؛ آخرین دفعه درست خوندم [نگران باش ، حل نمیشه ] حالا دارم فکر میکنم که چقدر خیلی وقت ها جای این جمله تو زندگیم خالی بوده ، چقدر باید این جمله رو با خودم تکرار میکردم و میگفتم نگران باش دختر ، نگران باش چون خیلی بده ، چون ممکنه حل نشه . خیلی خوبه تو بیست سالگی دارم درک میکنم یه سری چیزهایی که ممکن بود اصلا وقت نشه بعدا درک کنم .


یه چند روزیه که کلا از لحاظ روحی آشفته بودم و دلیلش؟ دلیلش مشخص نبود ، شاید هم مشخص بود ولی دلیل اصلی این غم نبود . دیشب فهمیدم دلیلش چیه و حداقلش این بود که به خودم گفتم میدونی که میگذره؟ پس بابد صبر کنی ؛ راه حل خاص دیگه ای وجود نداره دختر . امروز هم مامان فهمید ناراحتم ، چه طور؟ از قیافه م ، از سکوتم ولی مامان دلیل این بی ثباتی که ممکنه حتی فراتر از این هورمون های مسخره رفته باشه رو نمیدونه . منم نمیدونم .

* بهش میگن pms ولی من میگم درسته پیش از واقعه س اما بعدش هم هست ، بعدترش هم هست . خودش به تنهایی یه واقعه ی جداست و درد تحمل کردنش جداست . 


صبحی قلبم مچاله شد ، دلم میخواست همونجا تموم میکردم این زندگی رو . اینقدر شوکه شدم که تموم کانال ها رو گشتم ، به تموم پیچ ها سر زدم ؛ دوست داشتم یکی بگه اشتباهه ، یکی بگه و درد این قضیه کمتر بشه دوست داشتم بشینم زار بزنم درد داره درد 

خدا رحم کنه دیگه هیچ چیزی نباید بگم ، درمورد هیچ چیزی نباید حرف بزنم  


وسط حرف هایش فهمیدم که اسم برادرش آوات است ، همان اسم شیرین کردی که معنای عزیزترش مرا جذب خود کرده بود . آوات یعنی امید و آرزو . اسمی مشترک بین دختر و پسر است. آوات برای من یعنی امیدی که به زندگی دارم ، یعنی آرزوهایی که به انتظار برآورده شدن نشستم . آوات برای من یعنی خود ارزش زنده ماندن و زندگی کردن . 

از تو مینویسم فرزندم . از تو که نمیدانم از تبار کدام دهه ای ، از دیار کدام شهری . از تو مینویسم چون از تو نوشتن یعنی امید و آرزو برای به تو رسیدن .


عنوان به پاراگراف دوم مربوط است . 

مامان بهم گفته بود دنبال عکس هاش بگردم و شش قطعه عکس سه در چهار براش پیدا کنم ، داشتم دنبال عکس ها میگشتم که دیدم عکس های منم بینشون هست ؛ عکس های که از سه سالگی شروع میشه تا همین چند وقت پیش روزای هیجده سالگی . عجیبه منی که تو بقیه ی عکس ها رها و خندان و با انرژی هستم چرا پشت این عکس های سه در چهار اینقدر غمگینم و چشمام غم دارند؟ عجیبه میخواستم بنویسم بچه تر که بودم بی پروا تر بودم و راحتر میخندیدم و خوشحال بودم و راضی ولی دیدم این عکس های سه در چهار یه چیز دیگه میگن . دیدم . من با چشمای خودم دیدم . مثل امروز که یه صحنه ی وحشتناک دیدم ولی بعدش سعی کردم بیخیال شم و فراموشش کنم . من خیلی چیزا رو دیدم و شاید همین خیلی دیدن بوده که اینقدر منو از پا درآورده .من اونجا شکستم که فهمیدم از این لحظه به بعد هر قدمی حساب میشه ، هرخطی چوب خط میشه و هر زدی یه خوردی داره . تو این سن من همه ام ولی هیچم ، همه ام ولی هیچم . تو این سن هنوزم حس پوچی دارم ،حس ترس ،حس اگه نشه؟ اگه نشد؟

به عمو گفتم بعد گواهینامه یادم بده چه طور خفن رانندگی کنم ، از اونا که دستی میکشی و میپیچونی ، یه فرمون با سرعت دوربرگردون میری و‌ بهم گفت تو اول گواهینامتو بگیر ، اول مقدماتی رو بگذرون بعدش ایشالا خودم یادت میدم . گفتم ترس نداری؟ نمیترسی اگه نشه؟ اگه نشد؟ اگه اتفاقی افتاد چی؟ گفت ترس که هست ولی اگه بهش گوش کنی که هیچ وقت نمیتونی . اگرم بها ندی که خب انجامش میدی . شاید حرف عمو خیلی ساده و واضح بوده باشه ولی من دائما به فکرش هستم که چرا؟ چرا ترس هامون رو اینقدر قوی میکنیم؟ چرا یه وقت هایی بدون اینکه بفهمیم به ترس هامون بال و پر میدیم که آوار بشن رو سرمون؟ چرا؟


از ساعت شیش عصر تا الان شیش تا پیام از وزیر بهداشت اومده . مضمون؟ در مورد همین بی صاحب کرونا ویروس . تو آخرین پیامشون هشدار داده که بچه های زیر پنج سال ، سالمندان ، ن باردار ، افراد دارای بیماری زمینه ای (قلبی و عروقی تنفسی) و افراد دارای نقص سیستم ایمنی جز گروه های پر خطر هستند. داشتم فکر میکردم من جز کدوم گروهم؟ و بعدش لرزیدم . 


کجای راهی که این همه سال طی کردم راه درستی وجود داشت؟ کجاش راه درستی بود که باید طی میکردم؟ کجای زندگیم راه درست رو رفتم؟ من استاد انتخاب راه های اشتباهم . اگر راه درستی هم بوده به گند کشیدم .من فرورفتم تو راه غلط . راهی هست برای نجات؟ 


برای خودم یه کانال درست کردم که تنها موجود زنده ای که توشه خودمم . میخوام صادق باشم با خودم میخوام خود واقعیم رو اونجا بروز بدم. میخوام خیلی چیزا رو فقط برای خودم منتشر کنم که فقط مخاطبشون خودم باشم . دلم میخواد بتونم اونجا خود واقعیم رو ببینم . پوسته ی بیرونیم رو بطنم کنار  و هسته ی وجودیم رو ببینم . امیدوارم بشه . نتیجه ش رو بعد ها بهتون میگم . شاید ماه بعد شاید سال بعد و حتی شایدم سالهای بعد


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

یادداشت های روزانه هم‌اندیشان ۱۳۴۸ دانا باش [ ساکنِ اتاقِ 27 ] پینگو 清亮如水 مجله مد و فشن، سبک زندگي آزمون آیین نامه راهنمایی رانندگی آنلاین 97 - 98 - 99 دامپزشک اینترنتی